شب بودوماه واختر و شمع ومن وخیال
خواب از سرم به نغمه مرغی پریده بود
در گوشه اتاق فرو رفته در سکوت
رویای عمر رفته مرا پیش دیده بود
منم زیبا…
که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
هدیه دادی دیده ی نویی به من
یک نگاه تازه ای بر قاب من
این دلم وابسته شد به این سخن
دم گرفت آرامشی از این سخن
هدیه دادی دیده ی نویی به من
یک نگاه تازه ای بر قاب من
این دلم وابسته شد به این سخن
دم گرفت آرامشی از این سخن
به تماشا سوگند
و به آغاز كلام
و به پرواز كبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است.
دود مي خيزد ز خلوتگاه من
کس خبر کي يابد از ويرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن
کي به پايان مي رسد افسانه ام؟
دير زماني است روي شاخه ي اين بيد
مرغي بنشسته کو به رنگ معماست
نيست هم آهنگ او صدايي رنگي
چون من در اين ديار تنها تنهاست
آفتاب است و بيابان چه فراخ!
نيست در آن نه گياه و نه درخت
غير آواي غرابان ديگر
بسته هر بانگي از اين وادي رخت
زندگي بال و پري دارد
با و سعت مرگ
پرشي دارد
به اندازه ي عشق
ابري نيست
بادي نيست
مي نشينم لب حوض
گردش ماهيها ، روشني ، من ، گل ، آب
زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد
زندگي سوت قطاري است که در خواب پلي مي پيچد
زندگي گل به توان ابديت
زندگي ضرب زمين در ضربان دلهاست